
گفتم:
بابا
یعنی
((با))
من!
نه یک بار بلکه دو بار
((با))
من!
نه فقط دیروز، نه امروز و حتی بیشتر فردا …
او پاسخ داد: اما فرزند یعنی رنج! و من یاد این افتادم که ((رنج ها حرفهای جذابی برای گفتن دارند … ))
نگران فردا نیستم، نگران امروز هم نیستم و حتی نگران دیروزی که نه من و نه او هنوز پدر و پسری را فرا نگرفته بودیم …
نگران این تسلسل بهانه هایی هستم که به ارث بردیم که ابراز محبت را بلد نیستم و پشت آن نقاب پدرسالارانه مان گریه کردیم اما همدیگر را در آغوش نکشیدیم!
قصد کردم من این تسلسل را تمام کنم.
من می خواهم مادرانه پدری کنم!
بابایی … بابایی …
دلم برای ثانیه های می سوزد که من و او را به جدایی نزدیک می کند …
…
بیست و ششم شهریور ماه ۹۲
ثبت ديدگاه