بامبوی جوان!

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
خیلی بد خیلی خوب
۵,۰۰ امتیاز از ۴ رای
Loading...

او یک نهال جوان بامبو بود در یک جنگل کهنسال و قد و بالای او نظر کمتر عابری را به خود جلب می‌کرد. عابران بیشتر معطوف به درختان پیر و سر به فلک کشیده می شدند و بامبوی قصه ما روز به روز افسرده تر و غمگین تر می شد. او شنیده بود که درختان بلندتر چون از خورشید بیشتر انرژی می گیرند زنده می‌مانند و … روزی چونان روزهای دیگر به این فکر بود که سلام یک هدهد او را به خود آورد. ((چرا اینقدر گرفته و پریشان بامبوی جوان!)) و او داستان خود را برای هدهد گفت. هدهد با تبسمی به او گفت: ((درختان هم نژاد شما بسیار عجیبند! آنها تا هفت سال حتی سر از خاک بر نمی دارند و فقط ریشه می دوانند اما بعد از این هفت سال فقط در چند ماه دهها متر رشد می کند و …)) بامبو باقی گفته های هدهد را دیگر نمی شنید! بامبو ناگهان به خود آمد … او هنوز دو سالش نبود و سر از خاک برآورده بود! هدهد راست می گفت درختانی که خیلی زود و بدون ریشه، فقط فقط به دلیل نبودن درخت بلندتر از آنها و دریافت قسمت بیشتری از نور خورشید رشد می کنند با یک طوفان نه چندان شدید می شکنند و از ریشه در می آیند!! بامبو درحالیکه هدهد را بدرقه می کرد متوجه نکته ای دیگر شد! هدهد هرچه بیشتر اوج می گرفت به نظر کوچکتر می شد … بامبو به خوبی درک می کرد که او باید صبر کند اگرچه نه به اندازه سایر بامبوها و چیزی که اهمیت دارد نگاه دیگران یا حتی خورشید نیست، گذر زمان او را به بزرگترین درخت دنیا تبدیل خواهد کرد …

پی نوشت: این داستان رو بهمن ۸۷ نوشته بودم اما امروز هم خیلی باهاش همزاد پنداری می کنم ..

کلمات کلیدی