ما همانی هستیم که فکر می‌کنیم هیچ‌وقت نمی‌شویم!

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
خیلی بد خیلی خوب
۵,۰۰ امتیاز از ۳ رای
Loading...

روز عجیبی بود. (۱)، نه به دلیل تجربه امروز که مشابه اون رو هفته هاست در جلسات گروه درمانی تجربه کردم، عرض می کنم!
مادر داستان ما زنی بود که اگر چه شناسنامه ای ۱۱ سال از همسر جوان تر بود اما به هیچ وجه در ظاهر اینگونه به نظر نمی رسید،
مادر مانند جمعیت بزرگی از مادرانی که می شناسم فقط مادر بود! یک مادری که تمام زندگیش را صرف خانواده پنج نفریش کرده بود، به وسواس شدید دچار بود و با همه تلاشش هیچ کدام از فرزندان و حتی همسر به دور از تعارفات و احساس گناهی که در قبال آنچه که با او کرده بود از او راضی نبودند!
پدر داستان ما پیرمرد حدود ۷۰ ساله، بذله گو، احساساتی بود و در وابستگی هویتش به سایرین چیزی از مادر و حتی دو دختر دیگر چیزی از مادر در بی هویتی کم نداشت!
دختران قصه ما نیز دو نقش دختر خوب و دختر بد را بازی کرده بودند و پسری که به آن سوی مرزها گریخته (مهاجرت کرده) بود!
پدر تمام تلاشش را کرده بود که مثل خیلی از پدران هم عصر خود مستبد نباشد، او تمام تلاشش را کرده بود که پدر خوب باشد! و برای این کار پشت مادر مخفی شده بود! و ناخودآگاه و به واسطه این احساس گناهی که در به وجود آوردن مادری عصبی و غیرقابل تحمل همواره تلاش کرده بود از مادر ضعیف قصه دفاع کند! چه در خوش نمک جلوه دادن غذای شور او در اوایل ازدواج، چه در تهاجمات دختران خشمگین قصه در مقابل مادری که خود در ساختن او نقش به سزایی بازی کرده بود. مرد نرمی که از اول تا انتهای این شش ساعت انگشت اتهماش به سوی چیزی خارج از خانواده و مسئولیتش اشاره داشت.
دختر بزرگی که با توجه پایین کشیدن مادر از نقش مادری که در ایفای آن ناتوان بود، برای ادامه ماموریت دختر خوب بودن خیلی زود بر دوش او گذاشته شده بود، نقش مادر را نیز در قبال برادر و خواهر خود بازی کرده بود و دو سال پیش خسته شده بود، بریده بود! آنقدر خسته که قید همه چیز را زده بود! و ناگهان سقوط کرده بود! سقوطی که همه طلبکاران او را عصبانی کرده بود آنقدر عصبانی که پدر و مادر در مقابل سئوال من برای ارزیابی این دختر خوب سابق در قبل و بعد هبوط نمره ۲۰او را به ۱۰ تنزل می دادند و دختر بعدی قصه که به جای دو سال، چهار سال شیر خورده بود اما آنقدر از مادر در تغذیه نکردن او! عصبانی بود که مادر از او می ترسید! از او یا آبروی خود یا ترس از یک خانواده عالی نبودن! این دختر فریاد می زد که می خواهد از این زندان فرار کند!
چهار نفر را می دیدم که تمام تلاششان را کرده بودند که بی نقص باشند! خوب باشند! چهار نفری که هیچ هویتی نداشتند! و در مقابل سئوالی که اگر مابقی افراد داستان بمیرند فردا صبح چه خواهند کرد هیچ فردایی را متصور نبودند. زندگی که ظاهرش همه افرادی که از ویترین به این خانه می نگرند وسوسه می کنند و سئوال عمیق و دردناکی که پدر داستان و حسرت زندگی را می خورد که سالها تلاش کرده بود تجربه نکند! نقش پدری مستبدی که هیچگاه نقشش را برای خوب بودن تصنعی خالی نکرده بود! خروجی این داستان با همه دوستت دارم های مداوم که به دخترانش گفته بود اما با داستان پدر مستبدی که حتی یکبار به دخترش نگاه مهرآمیز نکرده بود توفیری نمی کرد!
آنقدر همذات پنداری که در جلسات گروهی و جلسات شبیه به این برای آماتوری مانند من سنگین و سهمگین است که پس از آن برای تخلیه فشار جلسه به سه ساعت خواب نیاز پیدا کردم!

اولین عارضه ای که پس از ۶ دقیقه اول جلسه یافتم همان بود که پس از ۶ ساعت مرور و تعیق مصادیق به زعم من تکراری تغییر نکرد. آدمهایی که برای خوب بودن تمام هویتشان را قربانی! می کنند هیچگاه تقدیر نخواهند شد! و این حساب پس اندازی که برای این قربانی بودن تصنعی در طرف بدهکار دیگران سند می زنند. آنقدر از این داستان بغرنجی که پر است از خشم و مهر گیج می شوند که وقتی می شنوند که بدهکاران دیگر حتی حاضرند آنها را بکشند اما این بدهکاری سنگین را نپذیرند!
امروز فهوای کلام دبی فورد در کتاب جوجه اردک زشت درون را بهتر در می یابم:
ما همان چیزی می شویم که نتوانستیم از هضم و پذیرش آن در درون خود و فرافکنی در دیگران نجات یابیم!
ترس های ما سر به زنگاه به سراغمان می آیند!
ما همان چیزی می شویم که سالها تلاش کردیم نباشیم!

————————–
پی نوشت:
(۱) امروز به عنوان دستیار یک روانشناس در جلسه خانواده درمانی مشارکت داشتم.

کلمات کلیدی