تبر تربیت!

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
خیلی بد خیلی خوب
۵,۰۰ امتیاز از ۴ رای
Loading...

هیچ کس، فردی را که تربیتش می کند را نخواهد بخشید! (فروید)
سنگین ترین باری که کودک (هر کس) بدوش می کشد، زندگی زیست نشده والدین (نیاکان) اوست! (یونگ)
مخالفت با تاثیر (زندگی زیست نشده) والدین برای فرد، همانقدر محدود کننده است که سازش با آن! (رابرت جانسون)

من هم خیلی به این جملات باور نداشتم! طنین جبری این جملات آزارم می داد!
پذیرش مهیبی است که باور کنی تمام زندگی ات را اگر از قضا بچه خوب و حرف گوش کنی بودی!! (شخصیتی شبیه به پرسفون، آپولو و آتنا و حتی زئوس و …) صرف این کردی که یا آنطور که والدینت دوست داشتن زندگی کنی و اگر از قضا بچه تخسی بودی (شخصیتی شبیه به پوزیدون، آرتیمیس، دیونوس و …) همه آن را صرف این کردی که آنطور که آنها دوست ندارند زندگی کنی! همین فرمول ساده می تواند تمام شادی تو را به باد دهد! حق داری بپرسی مگر صورت سومی هم وجود دارد!!!! همین سئوال مثبِت این ادعای روانکاوان است که ما ناخودآگاه زندگی خود را صرف این دو راه می کنیم! در حالیکه راه اصیل، راه سومی است! بارها از من پرسیده اند که یعنی مثلا من باید مث فلانی (معمولا گونه دیگر شخصیتمان که از او شدیدا متنفریم و یا او را شدیدا نقد می کنیم!) داد بزنم! یا باید مث خودم آرام باشم بریزم در درونم و من جمله طلایی که این روزها آموخته ام را تجویز می کنم!! ببین وقتی هر کدام از این دو رفتار را انجام می دهی حالت چطور است!؟ خوبی؟ هر کدام از این رفتارها که حال تو را خوب می کند آن رفتار صحیح برای توست! اما این ارزیابی نیز ساده نیست! یا حداقل نیاز به کمی به قول سهیل رضایی صداقت بی رحمانه دارد! ما خیلی وقت ها حتی وقتی که داریم از درون منفجر می شویم برای آن که برای جمع نقاب کمال بزنیم آرام می گیریم و ممکن است از این تظاهر حالمان هم خیلی خوب باشد اما باید دید یک ساعت دیگر حالمان چقدر خوب است! دو ساعت دیگر چطور؟ ده ساعت دیگر؟ سه هفته دیگر! و یا … . مثال رضا ببری نیز برای من بسیار روشنگر بود! او اینگونه تشریح کرد که اگر به گدایی که تمام وجودت برای کمک به او پر می زدند کمک نکردی و حالت همچنان خوب بود یعنی تو برای خود کمک، کمک می کنی و اگر حالت بد شد، تو برای پاسخ به چیز دیگری در وجودت به این کار دست می زنی!
اگر دستمان به این سرنخ برسد گاهی مجبوری این سر نخ را تا چند نسل قبل از خود – که دسترسی به شرح حتی مختصری از زندگی آنها مقدور است – تعقیب کنیم! هفته هاست که به این کندوکاو جانفرسا مشغولم! اولین و سخترین اثر این مکاشفه این است که آب پاکی را می ریزی روی دست خودت و دیگر دیوار کوتاهی را نمی یابی که تقصیری به گردنش بیاندازی و خود را تبرئه کنی! به فرض اینکه حتی به این مرحله برسی فقط مشکل را یافتی و این که این مشکل یا بهتر بگویم پیچیدگی چگونه قابل حل است!؟ (لغت عقده را به خاطر بار منفیش به کار نمی برم کما اینکه قاطبه روانکاوان معتقدند وقتی حالمان خیلی خوب است و یا وقتی حالمان خیلی بد است (یعنی تقریبا همیشه!!) رفتار ما ناشی از عقده ها یا به عبارت من درگیره پیچیدگیهاییم!)
اینجا و اکنون پاسخی برای مرحله بعدی این سلوک ندارم اما می دانم که این مراقبه و بیداری مرحله مهمی است و اینجاست که می فهمی اگر می روی ناخودآگاه عاشق کسی می شوی اگر خوب بگردی و بتوانی از مرحله ((من)) بگذری و وارد ناخودآگاه و ((فرا من)) شوی می بینی اگر مادر ضعیفی داشتی و احتمالا پدر مستبدی، همسر قوی گرفتی و تمام زندگیت را صرف نجات مادر فرافکنی شده در همسر کرده ای! اگر مادری داشته اید که نتوانسته است زندگی را خوب اداره کند و پدرت دچار خیانت شده، زنی شده ای که منجی پدر شده است اما در هیبت شوهر امروزش! خوب دقت کنید! راه دور نروید!! همین دور و برتان را غور کنید! اگر کمی دقت کنید می بینید که دنیای ناخودآگاه دنیای شگفت انگیزی است! چه آنکسی که خودش با اختیار خودش همسرش را انتخاب کرده و چه آنکه به شیوه سنتی تر با معرفی نزدیکان و آشنایان دست به انتخاب زده! واقعیت دردناک این است که بخش اعظم آنچه در ماجراهای عاشقانه می گذرد در عمل زندگی نزیسته خودمان است که به سوی خودمان بازتابانده می شود!! ما اگر دچار ضعف اعتماد به نفسی به طرف مقابلمان با التماس به صورت ناخودآگاه می گوییم من عاشقتم به شرط آنکه مرا کامل کنی! و این آن خطری است که من آن را به خطر زندگی در زیر یک سقف تعبیر می کنم! از کتاب ((زندگی نزیسته ات را زیست کن، رابرت جانسون)) بسیار آموختم! او معتقد است که عشق یعنی درک هویت خود و معشوق! و این تنها وحدت حقیقی است که انسان می تواند به آن نائل شود! با این الگو دیگر نقطه مقابل عشق، نفرت نیست! قدرت است!! به تعبیر من نفرت سایه عشق است نه نقطه مقابل آن!
عشق یعنی همسانی با دیگری در حالیکه قدرت یعنی آرزوی کنترل دیگری در راه رسیدن به مقاصد خودمان!
این زایمان، زایمان دردناکی است!! بسیاری از ترس آبرو! از ترس دعوا! از ترس هر چیزی، از آن پرهیز می کنند و این نقطه مرگ عشق است! خیلی طبیعی است که ما با به صورت ناخودآگاه و در دنیای زیرین عاشق کسی شویم که زندگی زیست نشده ما که ما آن را از نیاکانمان به ارث برده ایم را برای مدت محدودی حمل کند! اما اگر نتوانیم وارد مرحله بعدی شویم که می تواند حتی تا پایان عمر به طول انجامد حلاوت عشق را درک نکرده ایم! و البته معنی عشق در اینجا شبیه عشق‌های رنگی و عشق های هالیوودی نیست که فقط در فراغ و دوری زیباست و شاید به همین خاطر است که در اسطوره ها عاشق و معشوقی که به وصال هم رسیده باشند را کمتر می یابید!
عشق به تعبیر من این است که به معشوقت این فرصت را بدهی، زندگی مطابق با شخصیتش را امتحان کند، حتی اگر صد در صد غلط باشد و حتی اگر باب میل تو نباشد و کم کم با هم و در کنار هم بتوانیم اغراقهایی که در قسمتهایی از انرژیهایمان نهفته است را به حد طبیعی برسانیم و با این تعادل شاید بر هم زننده این میراث کج و ماوجی باشیم که گاهی علی رغم همه مقاومتها و مخالفتها، آن را حتی قویتر از نسل قبل خود زیست می کنیم البته گاهی در سایه و جایی که نمی بینمش اما همیشه درگیرش هستیم! و این کار دشواری است که تنها از یک قهرمان بر می آید، قهرمانی که فرا می گیرد و از این تفویض اختیار هنوز حالش خوب است! هم اکنون! هم یک ساعت دیگر! هم ده ساعت دیگر! هم یک ماه و یک سال و … .

کلمات کلیدی