
همیشه تعجب می کردم وقتی آدمهای بدجنسی را میدیدم که ازشان بدم نمیامد. متعجبتَر میشدم وقتی علیرغم اینکه به بدی رفتارشان اذعان داشتم اما ته دلم آنها را تحسین هم می کردم!!! و احساس گناه به سراغم میآمد وقتی که میدیدم گاهی از رفتار خوب یک آدم خوب احساس بدی میکردم! این احساسات خصوصا در دیدن فیلمها و سریالها بیشتر مرا به فکر فرو می برد! البته هنوز هم معتقدم سینما این قدرت را دارد اما علاوه بر این، این روزها تقریبا دلیل قانع کنندهای برای خودم یافتهام: ما آدمها واقعی را دوست داریم یا به تعبیر بهتر ما عاشق اصالتیم!
آدمهای که هر گهی که هستند خودشانن! بدون هیچ تظاهری!
و چقدر این آدمها دوست داشتنیتَر می شوند وقتی این خود واقعی، برای خودش حد و مرزی داشته باشد!
و چقدر این آدمها دوست داشتنیتَر می شوند وقتی دایره حد و مرزهای أنها فراقانونی و فرااخلاقی می شود!
و انگار همه آدمها یک اصالتسنج درونی دارند که حتی ناخودآگاه قدرت تشخیص حقیقی یا تظاهری بودن اجناس را دارند!
چقدر دلم لک زده برای این جنس آدمها …
و روزهاست که شیر خدا و رستم دستانم آرزوست …
ثبت ديدگاه