
سی و سهساله شدم!
سالی که گذشت جهشی در نگاه و تحلیلم به أفاق و أنفس گشوده شد، أنچه در این سی و أندی سال ماضی کسب کرده بودم نظم و سروسامان بهتری یافت و …
((فقط آنان که تجربه کرده اند می دانند!
گمان نمی کنم کسی که این شوق را حس کرده باشد دیگر از مرگ بهراسد!
هرگز!
حتی برای لحظه ای!
او به چنان نیرویی مجهز شده است و أنچنان فروغ الهی در درونش تابان است که نمی داند کجاست!
برای او در این دنیا،
دیگر هیچ هراسی،
وجود ندارد!))
و چی می دانم
ردیفهای آیرون جان: اسبهای قرمز و سفید و سیاه!
ردیفهای مولوی: خامی، پختگی و سوختگی!
ردیفهای سروش: مصلحت اندیشی، معرفت اندیشی و تجربت اندیشی
و یا حال این روزهایم!
تا ٣٨.۵ سالگی کمی بیشتر از ۵ سال مانده و من برای هیچ چیز شتابی ندارم!
از دوستی شنیدم که اعتیاد یک سال طلایی دارد! اما حتی نگران این بافته یا یافته هایم و پایان این نئشگی أنها نیز نیستم!
برای یک سالی که فرصت یافتم ممنونم!
از سینه به سینه بودنت در هر جا که بودم ممنونم!
و مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست …
دنیایی بدون هراس تنها در درون وجود دارد و هیچ چیز در بیرون اصالت ندارد …
ثبت ديدگاه