
بابایی!
این اولین نامه پدر پسر ی من و تو است!
میدانی؟ امروز دوباره سرشت سوزناک هستی، روان حساس مرا درگیر و این سووال ذهنم را به خود مشغول کرد اگر روزی که تلخکامی بی تابت کرده و از این که چرا باید به زمین آورده می شدی، پرسیدی، بدانی که ما نیز به این انتخاب عافیت سوز خیلی اندیشیده ایم و ناگزیر از طرف تو انتخاب کردیم!
می دانی؟ وقتی فقط کمی از زمین ارتفاع می گیری آدمهای را می بینی که هر یک قصهای دارند و در آن قصه ها، به گونه ای و به کیفیتی گرفتارند!
می دانی؟ تو هم مثل خیلیهای دیگر و مثل گاهی وقتهای بابایی، میتوانی از اینکه زندگی همهاش لذت نیست دچار اضطراب شوی، ناراحت شوی و حتی غرلند کنی اما یادت باشد ما برای فهم روی دیگر چیزها به این خاک مهبوط شدهایم!
لذت، بخش شیرین اما کوتاه دنیاست! اگر همین اندک شیرینی که همیشه خیلی زود هم پوچ میشود، نبود! ما آدمهای متوسط تاب نمی آوردیم اما ((روی دیگر چیزها)) تنها و تنها در همان تلخکامیهایی است که ما بتبع از آن گریزانیم! مثل داروی تلخی که درمان همه دردهای کودک بیماری است که از روی نااگاهی از فروبردن آن پرهیز میکند و پدری که مانده این به ظاهر تناقض تلخکامی و درمان و از أن دشوارتر فلسفه اینکه چرا باید شفا در تلخکامی باشد را چگونه برای او توضیح دهد …
هر وقت تلخکامی را تجربه کردی، سخت است اما صبور باش، به خاطر بیاور که ((هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش می دهند)) و اگرچه سخت است اما همان دم لحظه رویت ((روی دیگر چیزها)) ست.
ثبت ديدگاه