ساعتی که دیگر بر روی مچم بند نمی شود و مدام می چرخد مانند کمربندی که دیگر جایی برای محکمتر شدن به دور کمرم را ندارد مانند همه این بیست و اندی کیلو وزنی که از دست دادم و هزاران نقش شورانگیز دیگر همه و همه نشانههایی هستند که فانیبودن را در ((نگارخانه ای به وسعت یک شهر)) با ظرافت و زیبایی هر چه تمام تر پیش رویم به تصویر کشیدهاند …
و چقدر این پاراگراف کتاب درمان شوپنهاور یالوم به دلم نشست:
((وقتی در سفر دریایی کشتی لنگر میاندازد، تو به خشکی میروی تا آب بیاوری و در مسیرت مقداری صدف و اشیای دیگر را جمع کنی. اما همیشه لازم است اماده باشی و مدام مراقب باشی تا زمانی که ناخدای کشتی تو را فرا بخواند همه چیز را رها کنی تا مانند گوسفندی که در بند کرده و به زندان میافکنند با تو رفتار نشود.))
نمی دانم رضا ببری این کتاب را دقیقا چرا به من داد اما این همزمانیهایی که لحظه به لحظه پازل نشانهها را در روان من تکمیل می کنند جوابهایی آنچنان روشن رقم میزنند که دیگر فکر کردن به هر سووالی را کمرنگ و کمرنگ تر میکند …
ثبت ديدگاه