
آیین امروز دوباره فیلسوف شده بود. از تو قفسهی کتابهای روانکاوی در یک همزمانی جالب کتاب نقشهی راه پیرسون رو برداشته و ورق میزنه. من که به کتابهام خیلی حساسم میگم میشه بگذاری سرجاش پاره میشه و از قضا همونطور که تو عکس معلومه پاره هم میشه!بیاعتنا میپرسه این کتاب راهنماست؟ میگم بله. میگه میشه برام بخونیش. بهش میگم این کتاب در مورد سفر زندگیه! مثل اینکه مهد کودک میری، بعد میری مدرسه، بعد میری دانشگاه اگر دوست داشته باشی، بعد کار و ازدواج، بعد بچهدار شدن و نوه دار شدن و … و بعد دیگه ادامه نمیدم.
اون که از چهل روز پیش و با مرگ مامانی با همهی تلاشهای اجتنابی من از طریق دیگران با پدیدهی مرگ و کمی قبل با مفهوم خدا آشنا شده میگه: ((و بعد میمیریم!)) من که باز دست و پام رو گم کردم آب دهانم رو قورت میدم و با تظاهر به خونسردی میگم بله. بهش میگم مرگ مثل از رحم (شکم) مادر بیرون اومدنه. اگرچه ما اون رو گاهی تلخ میبینیم ولی تلخ نیست. توضیح میدهم و مقایسه میکنم. اون که دوز تفلسفش بالا زده میگه ما وقتی میریم به دنیای دیگه بازهم زندهایم؟! میگم بله. میخوام بگم زندهتر از الان که نمیگم تا گیجش نکنم. میگم فقط از این دنیا به دنیای بهتری میرسیم مثل اومدن از شکم تاریک مادر به این دنیا. بهتر نیست؟ اون نگاهی میکنه و اشک توی چشماش حلقه میزنه که ولی من دلم برای دوستهام تنگ میشه. من که فقط به خودم لعنت میفرستم سخت بغلش میکنم و آنچه به آن اطمینان دارم رو در گوشش هجی میکنم. دنیای بعدی از اینجا خیلی بهتره. در ذهنم ادامه میدهم که مثل سرخوردن از آسانسور ترسناک پارک آبی که اپراتورش با تو بازی میکند و هرچقدر تلاش کنی که غافلگیر نشوی غافلگیر میشوی. این هم همزمانی دیگری است. امروز که کلیپ مصاحبهی جلال مقامی مجری برنامهی دهه شصتی دیدینیها با موضوع سکتهای که صدای زیبای او را از او گرفته بود دیدم با خودم میگفتم که جهان همیشه با آنچه خیلی به آن دلبستهایم با ما بازی خواهد کرد و ما را غافلگیر خواهد کرد.
ثبت ديدگاه