رضا ببری عزیز!
جای و زمان خوبی برای اعتراف است!
چه باک اگر این نوشته هیچ شباهتی به یک تبریک تولد نداشته باشد!
تا ١٠-١٢ ماه پیش، نگاه من به مشاوره فردی، خیلی شبیه مشاوره سازمانی بود. چیزی که سالها در أن بور خورده بودم. علاقمندی در حوزه روان با معرفی کتاب مرد ایدهآل از سوی تو رقم خورد و مانند افتادن در دریایی عمیق، ناگهان خود را مستغرقِ این حوزه دیدم! اندک آشنایی با این مفاهیم و افزایش روزمره علاقمندی به این حوزه همزمان شد با حضور در جلسات گروه درمانی با سرگروهی تو! شرکت در این جلسات که افراد به اندازه ظرفیت درونی به برداشتن درِ دیگ ناخودآگاه خود اقدام می کردند گاهی تا روزها مرا به عنوان یک شرکت کننده معمولی دچار می کرد! تا جلسه بعدی، گویا مساله متکلم را با خود حمل می کردم، با آن می خوابیدم، بیدار می شدم، نفس می کشیدم، گریه میکردم، میخندیدم، خشگمین میشدم و …! تدریجا تفاوت این دو نوع مشاوره واضحتر میشد! اینکه کم کم معنای قضاوت، سوگیریهای شخصی، همذات پنداری له یا علیه متکلم و ظرافتهای دیگر که بی شک قطراتی از این دریای پر خطر است را فرا گرفتم موضوع این نوشته نیست اما دریافتم فقط شنیدن و بلعیدن روزانه این همه مساله مدد جویان عمقی میخواهد بس بی منتها! و انتخاب این شغل با این سطح از درگیری رسالتی می خواهد نانوشته اما قوی! رسالتی که اندک تلاش در حوزه های دیگر چون تدریس و نگارش بی شک انگیزه های مالی محتمل را به گونه ای بهتر أرضا خواهد کرد که در این ماهها أشنایی نزدیک با تو، تو را از این انگیزه بسی دوریافتم! که هر که کارد قصد گندم بایدش، کاه خود اندر طبق می أیدش.
کار مشاوره فردی، چیزی است شبیه آنچه جان کافی در فاصله سبز (The Green Mile (1999 میکرد، بلعیدن دردهای دیگران حتی به قیمت جان خود! چیزی شبیه آنچه پاستور میکرد! تزریق بیماری به خود برای ساختن واکسن! و …
رضا ببری عزیز!
میلادت جهان را برای بسیاری جایی بهتر برای زیستن کرد و چه مبارک تر این!
و چه دعائی کنما بهتر از این،
که خدا پنجره باز أطاقت باشد …
ثبت ديدگاه