آیین پسر هشت سالهام، برای چندمین بار برای خودش شرکت زده است! میتوان گفت او مبدع ایده شرکت در مدرسه است. او تقریبا از نظر جثه کوچکترین فرد کلاس است. اجازه هم ندارد که با خودش پول یا چیزی که بتواند دیگران را تحتتاثیر قرار دهد ببرد اما با این حال تقریبا نصف کلاس را با هیچ چیز استخدام کرده است. این، مادران چند همکلاسی او را به شدت عصبانی کرده است! او را قلدر خطاب کردهاند البته نه مستقیم!! یکیشان به پسرش گفته که نباید با آیین که پسر بدی است بازی کند! از این که او قانون میگذارد و بچههایشان شیفتهی او هستند خیلی عصبانی هستند! حتی پیگیر مدرسه هستند که مداخله کند و او را از قلدری!! بازدارند! قلدری که خودشان میکویند ایکاش جسمی بود ولی روانی است و بچهها دارند آن را میستایند!
نه اینکه خوشحال نباشم. یاد کودکی خودم میافتم! من اول دبستان سرخود رفتم و مبصر کلاس آمادگی شدم! تا پیشدانشگاهی مبصر کلاس بودم سال دوم کاری در نوزده سالگی تا همهی این بیست و چند سال مدیر بودم! اما حسد دیگران گریبانت را میگیرد. بچههای معصوم را نبینید! به قول مولوی بیشتر خفتگان گورستان از حسد مردهاند. تنهایی عاقبت کسانی است که توانایی رهبری دارند. ابیات داستان طوطی و بازرگان حالم را بدتر میکند:
«دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکنند!»
یا «دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او»
چه چاره که «پری رو تاب مستوری ندارد!»
ثبت ديدگاه