دیروز که به شکر خدا فرصتی شد که به دنبال آیین بروم و او را غافلگیر کنم ناکام ماندم! عزیزی که زحمت بردن و آوردن او را میکشد گفت نمیداند او چگونه آمدن من را پیشبینی کرده است و من با تبسمی گفتم این (غافلگیر نشدن یا به تعبیر شاد نشدن) مشکل هوش بالاست. بعد از «شرکت بازی» تا رسیدن به ماشین که با هم گفتگو میکردیم به او گفتم که هوش بالا متضمن تنهایی و ناشادی است. بارها او را چه در تعریف خودش از خودش یا چه تعریف مهرورزانهاش از من او را از خودشیفتگی تحذیر میدهم و میگویم که از ما بسیار باهوشتر بسیار است. نشد که برایش از حزن سبز بگویم که به شادی بیخردانه مرجح است. اگرچه متفتن مقامی شبیه به مولوی هستم که در آن خون غم بر او حلال است. امروز دو بیت شهید بلخی ورد زبانم شده بود که:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه
درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه!
آنچه از مرام و منش آیین دیروز مرا تحتتاثیر قرار داد بیتعلقیش به «موشک کاغذی بزرگ»اش بود که چند روز پیش برای فروش ساخته بود و دیروز در قرعهکشی به دوستی داده بود و او به دوستی دیگر! بیتعلقیش برای من با این همه ادعا همچنان دور از دسترس و نیازمند بسیار ممارست بود. نه امروز بلکه مدتهاست که گمان میکنم بزرگترین ماموریت من به عنوان والد خودداری از دستکاری و به اصطلاح تربیت اوست! چیزی که باید سالها تلاش کند تا از بند آن برهد! چیزی که باور من بوده و هست ولی با فشار اجتماعی مدتی مورد تردید قرار گرفت. کتاب خوب و عمیق «دربافت عشق دلخواهتان» در بازگشت به این باور کمککننده بود. زخمهایی که قرار است با فرافکنی بر این و آن به امید التیامشان خون دل بخوریم! آیا زخم نخوردن مقدور است؟ نه! معلوم است که نه! اما به قول مارک منسن میشود زخمهای بهتر و دوستداشتنیتر برگزید!
ثبت ديدگاه