همه معلمان این سی و اندی سال زندگی من …

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars
خیلی بد خیلی خوب
۵,۰۰ امتیاز از ۳ رای
Loading...

به بهانه روز معلم!

چند دقیقه ایست که در گیر و دار بازخوانی تاثیرات معلمانم بر روی نعیم اینجا و اکنونم!
ترجیحم این است برای اینکه بتوانم رهاتر بنویسم از حجم تاثیرات این بزرگوران بر روح و روان خود فارغ شوم و به مطالعه تاریخی و ترتیب ورود آنهایی که الان به خاطر می آورم بپردازم! البته من همیشه در به خاطر آوردن اسم افراد دچار مشکل بوده و هستم و نحوه طبقه بندی افراد در ذهنم معمولا چیزی جز نام است که این روش من است و مثبِت ارتباطی میان اهمیت و تاثیر آنها و به یادآوری نام آنها نیست.
مهمترین معلم تا آمادگی بدون شک و مانند تمام آنهایی که نعمت مادر دارند ((مامان)) بود، شاید با کمی تفاوت و آن هم این که من و امیر تا شش سالگی هیچگاه از خانه به معنای مصطلحی که دیگران با همسایگان و بچه های کوچه بور می خوردند خارج نشدیم و آنقدر ((مامان)) برای ما دو برادر کافی بود که شاید احساس نیازی نکردیم. در آن سالها ((بابا)) نیز کمرنگ تر و شاید به صورت ناخودآگاه و شاید به دلیل حضور پررنگ مامان در سایه بود و البته تاثیرات او اکنون برای من آنقدر مشهود است که توجیه انتقال آموزه های او به روان من سخت قابل تحلیل است. ((امیر)) که آن روزها سیصد و اندی روز از من کوچکتر بود نیز تاثیرات چشم گیری داشت و شاید مهمترین آن این بود که اگرچه در کشتی ها و بزن بزنهای برادرانه، من وقتی من بی رحمانه ضربه می زدم با این که او از من قوی تر بود اما هیچ وقت دلش نمی آمد به من ضربه بزند! قربون دل مهربونش برم. مقطع آمادگی دومین بریدن بند ناف عاطفی من از ((مامان)) بود. خوب به خاطر دارم که من که با دستان قوی بابای مدرسه از بغل او جدا شده بودم این سوی در زار می زدم و مامان آن سوی در و ((میثاق)) مدرسه ای بود محل تولد دوم من بود و جایی که بابا این روزها که بیشتر صحبت می کند به خاطر می آورد که هر وقت او مرخصی می گرفت که در خانه بماند از قضا من دل درد می گرفتم تا در خانه بمانم! از معلم آمادگی سایه یک خانم نسبتا چاق با نامی شبیه نیلوفر به خاطر دارم و حیاط بسیار کوچکی که من در زمانهای بازی معمولا تماشاچی بودم! و پس از ((وحدت)) دبستانی بود کاملا زنانه که تا چهارم ابتدایی در آنجا بودم!
مثلا قرار است از معلمهایم بنویسم! آه ای خودشیفتگی! بزرگ من کمی کوتاه بیا!!
((خانم نوروزیان)) مهمترین زن زندگیم در آن دوران پس از ((مامان)) بود. او به اصطلاح پیردختری بود که اگر اشتباه نکنم اقلیت هم بود. بسیار سخت گیر بود و نوشتن از آنچه دقیقا در من به جای گذاشته دشوار است اما عینک بزرگ و سخت گیری در عین مهربانی او را خوب به خاطر دارم و این دو را بی ارتباط نمی دانم!!! معدل ۱۸ بالاترین معدلی بود که در کلاس او می توان کسب نمود و من نیز نایل آمدم! ((خانم مصلایی)) معلم لاغراندام و مشکی پوشی بود که سخت سیگار می کشید و فقط این را به خاطر دارم که روزی در ماه رمضان که ((مامان)) آمده بود مرخصی مرا بگیرد او را دعوا کرد که چرا من ۸ ساله روزه گرفتم و اگر چه مامان توضیح داد هیچ اجباری در کار نیست و این انتخاب خود من است اما او توضیح می داد که من بچه ام و روزه مانع رشد سالم من می شد! و روزه ای که در آن روز شکسته شد و … از ((خانم داوودی)) این را به خاطر دارم که وقتی من به واسطه حس ریاستی که از همان سالها داشتم از دوم دبستان حتی گاهی سرخود مبصر کلاسهای پایین تر از خودم و خصوصا کلاس امیر می شدم در مقابل اعتراض همکلاسیهای امیر از اینکه من میان او دیگران تبعیض قایل می شود مرا از مبصری برداشت! البته آن زمان من کلاس چهارم بودم و مهمترین معلم و تاثیرگذارترین معلم همه آن چهارسال من ((خانم نگار نجفی)) بود! او به واسطه خط خوبی که داشت و آشنایی خوبی که به ادبیات داشت و کتاب قصه های مجید که در کلاسهای انشا برایمان می خواند در این دو بعد به شدت در من تاثیر گذار بود! دومین چالش آن روزگاران من انتقال من به مدرسه ((خوزستان)) بود و اولین معلم مرد من ((آقای شهریاری)) که او هم در من تاثیر گذار بود! از تنبیه بدنی که به اشتباه مرتکب آن شد و قهری که از سوی من روزها گریبانگیر او بود!! و منت کشی او برای سپردن نوشتن دفتر کلاس به من که برای خودش آن زمان افتخاری بود و اشتباه من در جابجایی یکی دو اسم با یکدیگر و به روی خودنیاوردن او. یکی دیگر از بزرگترین رخدادهای زندگی من نیز در همان دوران اتفاق افتاد! او که به نقاشی من شک کرده بود برای مچ گیری من! از من خواست که نقاشیم را بر روی تخته بکشم و وقتی من این کار را بدون نقص انجام دادم او مجبور شد از بقیه بخواهد تا از روی نقاشی من نقاشی کنم! شاید این حادثه مرا مطمئن کرد که من علاوه خط در نقاشی که از همان اول دبستان، کتاب را بر روی دفترم پیاده می کردم مستعدم. ورود من به راهنمایی در سال اول با یک افت نسبی مواجه بود و در سال دوم، من شاگرد دوم کلاس و شاگر سوم مدرسه شدم و نتیجه ای که هیچ وقت برای آن تلاش نکرده بودم مرا وارد میدانی دیگر در رقابت کرد که بابا و مامان عزیزم هیچ وقت مرا در استرس سهمگین این رقابت وارد نکرده بودند و امروز می دانم که این آزادی چقدر جذاب است. از آن سالها استرس روز شنبه امتحانات هفتگی ریاضی را به خاطر دارم و معلمی که اسمش را به خاطر نمی آورم اما خوب به خاطر دارم که هر شنبه که ما امتحان داشتیم آسمان ابری بود و کلاس تاریک! خاطر هست وقتی مامان را برای اعلام شاگرد دومی من دعوت کردند معلمم که از قضا در راه بازگشت به خانه در اتوبوس با من هم مسیر بود و شاهد علاقه وافر من به همه چیز از جمله جدول حل کردند و جدول طرح کردن که آن روزها بزگترین تفریح من بود، گشته بود به مامان گفت که اگر پسرتان بر روی فقط درس متمرکز شود شاگرد اول مدرسه می شود و مامان عزیزم که حتی یکبار پس از این صحبتها از من نخواست که کاری برای چیزی شدن غیر از آنچه خودم می خواهم کنم! از آن سالها معلم جوان فیزکمان را به خاطر دارم که دو درس بسیار بزرگ از او گرفتم یکی اینکه او مدعی بود هیچ دو کلاس او شبیه به هم نیست چون او از کار تکراری متنفر است و امضای خود را که از اتود امضای او الگو گرفتم. من که هیچگاه حال وقت گذاشتن زیاد روی درس را نداشتم اما نمی دانم چرا همیشه با حادثه و اتفاقی در مدرسه می درخشیدم. از راهنمایی بیشتر معلمان دینی و قرآنم را به خاطر دارم ((رفیعیان)) و ((یاری)) که شاید آن زمانهای الگو دینداری برای من بودند و البته بعدها به تک بعدی بودن اسطوره ها پی بردم! خوب یادم هست وقتی خواب با مامان به کربلا رفتنم را برای ((رفیعیان)) تعریف کردم تعبیر او که با کمی شک به من نگاه می کرد این بود که هر جا قرار است برسی از طریق مادر است و ((یاری)) که آن روزها نقش آنیموس گمشده من را داشت و از جنبه زیاد من سواستفاده کرده بود و با اعتراض مامان در شوخی های زیادش سر کلاس با من بر سر جای خود نشست! نمی دانم آن روزها چگونه طی می شد اما من به خود که آمدم لقب حافظ قرآن گرفتم و از طرف دیگر در مسابقات مفاهیم قرآن نفر اول منطقه شدم و مسابقات سراسری رفتم و … . در این حین ((آقای نظری)) معلم زبان ما نیز هر لغتی که ادا می کردم با چنان ذوقی به من نگاه می کرد که خودم تعجب می کردم و او مرا دارای استعدادی شبه بومی در تلفظ لغات انگلیسی می دانست که مرا به سرمایه گذاری بر روی آن بسیار تشویق کرد اما دیگر معلمانم این استعداد را در من به سان او ادراک نمی کردند!!
آن روزها آبستن غوغاهای روحی عجیبی در من بود و گویا دیگری اختیاری در کنترل اشکهایم نداشتم. همان زمانها بود که آشنایی من با ((حاج آقا)) رقم خورد. مهترین جانشین پدر تمام زندگی من! تقریبا هرچه اساس ساختار معنوی دارم را یا از او یا در کنار او یا به گونه ای که او در آن نقش داشته حتی شنونده آن بوده است کسب کرده ام. خوب خاطرم هست که او به من در همان سنین بلوغ هم راستایی و عدم تنافر دین و دنیا را آموخت و مهمتر از آن چشم انداز و چشم انداز و چشم انداز! ((حاج آقا)) به گونه ای دوست خانوادگی ما نیز بود و البته من بعدا فهمیدم که او ما را از آن زمان که به دنیا آمدیم می شناخته و … . در دبیرستان معلمان زیادی را به خاطر نمی آورم و الان شک دارم که آن معلم فیزیکی که گفتم احتمالا مربوط به دبیرستان بود. معلم عربی مان نیز نقش به سزایی در جا افتادن تجریه و ترکیب در من داشت و این نیز خود در فهم قرآن نقش مهمی ایفا نمود. من سر صف دعای فرج می خواندم و آن روزها به شدت علاقه به خواندن و مداحی کردن یافته بودم و البته استعدادی که نداشتم و تلاشهایی که مجدانه می کردم. همان زمانها بود که کم کم شروع به شعر گفتن کردم! واقعا ((مریم حیدرزاده)) برای من الهام بخش بود. ملودی محزون ترانه های کمتر شنیده شده را با شعرهایی از خودم می ساختم و ارائه می کردم.
غروری که همیشه در من به واسطه کمترین تلاش و بیشترین نتیجه در بر داشت باعث شد من مغرور در کنکور، مهندسی کشاورزی تایباد پذیرفته شوم! و این اولین خاکستر نشینی (۱) من بود! من بلافاصله برای کار پیش ((دایی رضا)) سومین مرد مهم زندگیم و زندگی زیست نشده ((بابا)) رفتم و او چه آگاهانه، مرا برای سفر قهرمان آماده کرد. قهر کرده بودم! با خودم عهد کردم دیگر دانشگاه نمی روم! اگر من قبول نشوم چه کسی قبول می شود و کلی بچه بازیهای دیگر. اما امروز که نگاه می کنم چقدر این رخداد در ساختن من نقش داشت. من در آنجا بزرگ شدم و اولین کار جدی پس از ۱۸ سال پسر خانه بودن، آنچه ((بابا)) می خواست را انجام دادم. خوب خاطر هست با قبول نشدن من خیلی از دور و بریهام قید دانشگاه را زدند و من در کنار کار نقش معلم سر خانه بعضی از اطرافیان را بر عهده داشتم. معلم آن روزهای من ((حافظ)) بود و من چه معجزه هایی با او می کردم و چقدر از او که در من پس از سالیان دراز فاصله در من رسوب می کرد. ((شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدای، بر منتهای مطلب خود کامران شدم!)) با همان تلاشهای حداقلی دانشگاه قبول شدم، جهاد دانشگاهی و گاهی که نگاه می کنم این همه معلم استثنایی که گویی برای تعلیم من زیر یک سقف جمع شده بودند. یادم رفت! ((دایی رضا)) سربازی مرا برایم خریده بود! و این همه یکی از برکات قبول نشدن سال اول دانشگاه بود چون من یکی مانده به آخرین دوره آن فرصت خاص بودم. کار کردن قبل از دانشگاه، تشنگی فراهم کرده بود، همانی که مولوی به من آموخته بود که ((آب کم جو! تشنگی آور به کف، تا که جوشد آب از بالا و پست)) می دانستم باید دنبال چه باشم و رشته مدیریتی که کاملا آگاهانه و با دلالت ((حاج آقا)) انتخاب کردم و شاگر اولی بی چون و چرای کل ورودی های ۸۰ با فاصله نیم نمره ای معدل با نفر دوم، نتیجه این تشنگی آگاهانه بود شاید! آن دوران معلمان مهمی استعدادهای خاصی را در من کشف می کردند و همه آنهایی که خودشیفتگی مرا تقویت کردند! از ((آقای عرفانیان)) که فرموله کردن مساله تحقیق در عملیات برای او بسیار تعجب بر انگیز بود و همینطور نمره نه چندان خوب من در درس که او با پیش فرض خود به عدم آمادگی من در سر جلسه امتحان نسبت داد! ((خانم عباسی)) معلم درس زبان تخصصی که وقتی در پاسخ به سئوال او در خصوص چشم انداز، چشم انداز آن دوران خود، مدیر عامل GE شدن را مطرح کردم، مرا به آینده روشن بشارت داد و منی که فرصت نیافتم برای او توضیح دهم که من این چشم انداز را نیز به دلالت ((حاج آقا)) انتخاب کردم! ((دکتر هژین)) معلم درس اقتصاد خرد و کلان من که او نیز از تاثیرگذارترین معلمان من بود. او که یکی دو بار پاسخ به سئوالات مرا به دلیل عدم آمادگی به جلسات بعد موکول کرده بود نیز مرا به آینده ای روشن بشارت می داد! ((آقای هدایتی دزفولی)) معلم درس تولید و مدیریت پروژه که این دو درس را آنچنان در من نشاندن که بخش مهمی از آینده شغلی من مدیون آموزه های او گشت! اتفاقا او در دوران دانشجویی یکی از کارکنان GE بود! ((آقای دکتر صمدی)) معلم درس مارکتینگ من که او نیز آنچنان در این رشته متخصص بود که او نیز نقشی مانند هدایتی در آینده شغلی من داشت با این تفاوت که او نیز مانند عرفانیان، عباسی، هژیر، فرهانی، رجب زاده و … نقش چشم گیری در خودشیفتگی و باور به آینده خاص من بازی کرد. فوق لیسانس در دانشگاه بهشتی برای من آنچنان دستاوردی نداشت و شاید همین بی علاقگی من برای ادامه تحصیل را تقویت کرد! دستاوردهای آن دوره از زندگیم بیشتر در محیط کار، و در کنار ((دکتر نوید نظافتی)) و پس از آن و به طرز غیرقابل باوری در کنار ((مهندس شریف)) مدیرعامل سینره رقم خورد. مهمترین اتفاقات زندگی من در آن دوران ازدواج با ((سعیده)) معلم دیگر من بود، فشارهای کاری، کم کاریهای اجتناب ناپذیر من در درس و وقوع بزرگترین ترس من تا آن دوران، افتادن در درسی که نه یک بار بلکه دوبار در دو درس تحقیق در عملیات پیشرفته و تئوریهای صف بود که در نوع خود مواجهه ای عظیم بود. همان زمانها بود که به واسطه سئوال من از ((حاج آقا)) که چگونه می توان یک دانشمند تاثیر گذار شد، مطالعه حداقل ۲۵۰ کتاب مرجع در رشته های مختلف را پیشنهاد داد. چیزی که من به واسطه علاقه به ((سیستمها)) و پیش بینی و هدایت رفتارهای آنها به مطالعه کتاب علم الاجتماع ((دکتر سروش)) رهنمون کرد و سروشی که یکی از ارکان مهم تفکر دینی و نوع و اصناف دینداری شد. او که به واسطه آشنایی و استعداد عجیبش بر ادبیات کلاسیک ما خصوصا مولوی و حافظ و سعدی از ادبیاتی فاخر حتی در سخنرانیهایش استفاده می کرد مرا سالها در خود مستحیل و مندک کرد و شاید تا یک سال پیش که توانستم از او عبور کنم آنچنان در او غرق شده بودم که … .
((جمیل جلیلیان))، ((امید قاضی میرسعید)) و بسیاری دیگر از جمله ((مقداد محمدیان)) و بعدها آشنایی نسبی من با ((دکتر فضلی)) همه و همه نقش مهمی در پیدایش آنچه در صنعت و عرصه کسب و کار هستم بازی کرد. همین یکی دو سال گذشته بود که آشنایی من با پسر دکتر سروش، ((دکتر سروش دباغ)) توان نگارش و استفاده از کلمات را در من به مرتبه دیگر ارتقا داد و ((سهیل رضایی)) مهمترین معلم این ۷ ماه گذشته من! که اطلاعات اندک و پراکنده من از روان و روانکاوی ذره ای از حجم بزرگ دانسته های درونی شده او باشد که در ظرف کوچک من ریخته است و ((رضا ببری)) و ((امیریحیوی)) که این روزها در این عرصه نقش چشمگیری در سمت و سوی دانسته های جسته و گریخته روانکاوانه من دارد.

اگر چه این قریب به ۴۰ تن، مهمترین معلمان و تاثیرگذارترین آنها بودند اما شاید به اندازه همین اربابانی که به واسطه آموزش حتی یک کلمه مرا بنده خود نمودند، سالهاست که فرا گرفته ام که تشنگی کافی می تواند مورچه ای را به معلم تو تبدیل کند! کائنات به واسطه نظام حکیمانه ای که باری طراحی نموده است پتانسیل آن را دارد که از مولوی، مولانا بسازند که ((جهان پر شمس تبریز است کو شخصی چو مولانا))! از همه این ۴۰ تن و کثیری که به هر دلیل فراموش کردم برشمرم با تمام وجود سپاسگزارم و بهترین آرزوها را در شب گذشته، که شب آرزوها بود به آنان تقدیم کردم.

نعیم ابراهیمیان
دوازدهم اردیبهشت ماه ۹۳

————————–
پی نوشت:
(۱) اصطلاح رابرت بلای در سفر قهرمانی مرد

کلمات کلیدی