
آیین را که مشغول ور رفتن با مداد انسولین من است تحذیر میدهم. گویی زبانم مثل خیلی از وقتها از عقلم زودتر به کار میافتد – امروز دکترم به تقاضای من نوع انسولینم را از نوومیکس به رپید و لانتوس تغییر داده و هرچه گشتم پیدا نکردم- و تا میخواهم بگویم وضع ممکلت خوب نیست و انسولین پیدا نمیشود، مهارش میکنم که انشالله تو همیشه سالم باشی. نگاهی به من میکند و میگوید وقتی پیر بشوم چی؟ نگاهش میکنم در دلم میگویم انشالله که پیر بشوی عزیز دلم و ادامه میدهد که میمیرم؟ میگویم همه میمیرند او با استیصالی که گویی بیشتر از نگرانی مرگ خود نگران مرگ من باشد میگوید تو هم میمیری. من تا میخواهم بگویم بله سعیده مداخله میکند و میگوید پدر و مادرها هیچوقت نمیمیرند حتی اگر جسمشان مثل مامانی پیش ما نباشد. آیین که گویی خیالش کمی راحت شده باشد میرود تا به بازیش ادامه دهد و سعیده مرا تصحیح میکند که سوالات این سن بچهها اضطرابی است نه اطلاعاتی و بهترین پاسخ همین است که او گفته. من میمانم با آیین که دارد برای خواب آماده میشود و منی که بعد از مامانی نگاهم به مرگ کلی تغییر کرده است و انگار برای یک بوس کوچولو از قبل خیلی آمادهترم. عصری مامان پیامی برایم فرستاده بود با این مضمون که گاهی آدمها خیلی زود ما را ترک میکنند قبل از اینکه خوب نگاهشان کنیم و من یادم میآید سالهاست سعی کردم لحظه را به گونهای بزیم که گویی بعدی نیست. یادم هست وقتی جمعهی آخر مامانی به ملاقاتش رفته بود مثل آخرین باری که در بیمارستان دیدمش دستش را خوب و گرم مثل هر وقت که میدیدمش فشردم و او با لبخندی گرم مرا بدرقه کرد. هر روز صبح با آیین و سعیده با همین حال خداحافظی میکنم هر وقت مامان و بابا را میبینم. من مثل زوربای یونانی برای مرگ، قلعهی سوختهای به جای خواهم گذاشت.
ثبت ديدگاه